جدول جو
جدول جو

معنی تن دکتن - جستجوی لغت در جدول جو

تن دکتن
نزدیک شدن، سرشاخ شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن دادن
تصویر تن دادن
کنایه از راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری، تن در دادن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ اُ دَ)
پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی، کنایه از رضا دادن و قبول کردن. (بهار عجم) (آنندراج) :
ابلهی کن برو که ترّه فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
بمرگش تن بباید داد روزی.
نظامی.
جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی.
سعدی.
هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری.
سعدی.
- تن بازپس دادن، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است: احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
- تن به خاک دادن، مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن:
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی تن بدو داده ایم.
فردوسی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی (بوستان).
- تن به خون دادن، بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن:
بگفت آنکه بندوی راشهریار
تبه کرد و برگشت از او روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه ازبهر او تن به خون داده بود.
فردوسی.
- تن به عجز دادن، خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن:
به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه از سر نمرودیان غذا دارد.
ظهیر فاریابی.
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده.
(گلستان).
- تن به قضا دادن، تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا:
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت.
سعدی.
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتّاب.
سعدی.
ظاهر آنست که بی سابقۀ حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم.
سعدی.
- تن به کار دادن، تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن: یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
صبر آمد و زور شوق را دید
ناداده تنی به کار برگشت.
واله هروی (از آنندراج).
- تن به کشتن دادن، به کشته شدن رضا دادن. راضی شدن بمرگ:
اگر سربسر تن به کشتن دهیم
دگر تاج شاهی بسر برنهیم.
فردوسی.
همه پیش تو تن به کشتن دهیم
سپاهی بر آن کشتگان برنهیم.
فردوسی.
تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز
اضطراب دل کند شرمندۀ قاتل مرا.
باقر کاشی (از آنندراج).
- تن به نیستی دردادن، خود را هلاک کردن. خود را بمهلکه انداختن. آمادۀ مردن شدن:
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست.
سعدی.
رجوع به تن دردادن شود.
، تسلیم کردن زن، خود را بمردی:
تن سیمین برادر را ندادم
کجا بااو ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد بدستت جایگاهم.
(ویس و رامین).
ندیده ست ایچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را ندادی.
(ویس و رامین).
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بدادی یا ندادی ؟
(ویس و رامین).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی.
- تن خود دادن، دست دادن. تسلیم کردن زن، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن:
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم.
منوچهری.
رجوع به تن سپردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تن دادن
تصویر تن دادن
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تسلیم شدن، تحمل کردن، پذیرفتن، قبول کردن، رضاشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایین آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آماسیدن، ورم کردن، از نظر افتادن، با کسی چپ افتادن و بد شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
متورم شدن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا افتادن، کامل شدن، خوب پخته شدن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
بر وفق مراد بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخاستن صدای خفیف و کنایه از: اتفاق افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
چف دکتن
فرهنگ گویش مازندرانی
قبول داشتن، اعتراف کردن، پذیرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی یا چیزی را به صورت اتفاقی دیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شایع شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خز دکتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نمایان شدن، بیرون آمدن از زیر پوشش
فرهنگ گویش مازندرانی
نظر کسی را جلب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به عهده گرفتن، پذیرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
۲معشوقی که بدون اجازه ی پدر و مادر به همراه عاشق روانه شود.، پس افتادن، لاغر شدن و به تحلیل رفتن، تنگ دست شدن، ظاهر شدن، نمایان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
در تنگنا قرار گرفتن، به سختی افتادن، گیر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شایع شده
فرهنگ گویش مازندرانی
منقرض شدن، از بین رفتن، پایین افتادن، به زیر افتادن، زیر
فرهنگ گویش مازندرانی
به پشت افتادن و سقوط ناگهانی از شنیدن خبری هولناک، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
فراموش کردن رخدادها و در گذشتن از آن، عقب ماندن
فرهنگ گویش مازندرانی
اخم نمودن، آماس نمودن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
رسیدن خربزه و میوه هایی مانند زردآبو و شلیل
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین گیر شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
قطع شدن آب، نابود شدن و از ریشه و اصل افتادن، مفعول گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
مأنوس، رام
فرهنگ گویش مازندرانی
از صخره ی بلند افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
به پایین افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش گرفتن، سرایت آتش از جایی به جایی دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر زبان ها افتادن، تنها ماندن
فرهنگ گویش مازندرانی
سقوط کردن، سقوط از پرتگاه و صخره
فرهنگ گویش مازندرانی